پست اول رمان کاش دروغ بود

ساخت وبلاگ
فصل آغازین: دید دید!دید دید!دید... -ااااههههههههه... گووپپپپپپسسسس! -آخیییی... -چی شد آوا؟؟؟؟ -هیچچی مام!فقط ساعت رفت تو بغل دیوار! و چشام بسته شد.ولی هنوز زیر لب به سازنده برق و باطری و ساعت و زنگ و .... بد و بیراه میگفتم.که مجبور بودم زود از خواب بیدار شم.و البته بیشتر تاکیدم رو مخترع ساعت بود.که واسمون تایم بندی کرده بود.خوب مثلا چی میشد روز روز باشه؛شبم شب.هر وقتی از روز خواستیم کار کنیم شبم استراحت. تازه داشت خوابم میبرد که با احساس یه لرزش زیر سرم از خواب پریدم و سریع گوشیمو از زیر بالشم کشیدم بیرون؛ساعت هفت صبح.با ایرانسل! . پیام رو باز کردم و با دیدن متن پیام: شارژ رایگان ده هزار ریالی امروز مال شماست... خواب از سرم پرید.و چشمام اندازه چشم سمندر گرد شد!و بی حواس ، بلند گفتم: -چییییییییی مییییییگگییییی؟؟؟ تو ذهنم میگفتم که: آخه تو روحت!قربونت برم منو از خواب واسه هزار تومن بیدار میکنی؟ که مامانم دوباره مثل همیشه که از کاه کوه درست میکنه و کلا اینکه مبادا من یه روزی تو یه لیوان آب غرق شم نگرانه.فکر کنم از اینکه نفس میکشم هم نگران باشه که خدایی نکرده سی او دو نبلعم. با ترس گفت: -چت شده؟خوبی مامان جان؟از تخت افتادی گلم؟آخه چرا حواست نیس ذلیل مرده؟ آخرش منو میـکــــ... وسط حرفش اومدم و در حالی که دستامو به حالت سکوت جلوش گرفته بودم گفتم: -مام! مهلت بده .هیچیم نیس! -پس میمردی از اولش میگفتی؟ذلیل مرده منو میکشی با این کارای خرکیت! بازم حرفشو کامل کرد!دیدید؟ در حالی که به نغمه که پشت مامان داشت میخندید نگاه میکردم گفتم: -چشم مام! و قبل از اینکه جملات همیشگیشو بشنوم که شما ها آدم نمی شید!و...خودمو از اتاقم پرت کردم بیرون یه تنه محکم به نغمه زدم و به سمت دسشویی رفتم. نغمه-هوووووووو -تو کلااااااااااااااااااااااات ساعتمو نگاه کردم.تغریبا یک ربعه این داخلم.ههه !اگه سهیل بود یه چی بهم میگفت. آخرین بارم که اومده بود وقتی رفتم دسشویی و دیر کردم واسه اینکه هم اذیتم کنه هم ناراحت نشم واسم پیام داده بود ^ بعضی وقتا انقدر تو فکر خودتی و در آینده و اهدافت غرقی که یادت میره که یه نفر منتظرته که از دسشویی بری بیرون^ با چند ضربه که به درخورد دستامو شستم و از در خارج شدم که نغمه گفت: -پشت در وایساده بودی؟ -maybe و به سمت اتاقم رفتم و همین که از در رفتم تو ویبره گوشیم قطع شد.رفتم سر گوشم و تماس رو چک کردم. شماره نا آشنا.گوشیرو رومیز گذاشتم که یه پیام اومد. - میشه جواب بدی؟ بی اختیار اخم کردم و نوشتم: - اشتباه گرفتید. - مطمئنی؟ - بله. - واقعا متاسفم. - تاسف نخورید که؛رو کاراتون دقت کنید. - چشم.  اما واقعا معذت میخوام. - خواهش میشه. - من میتونم اسم شما رو بدونم؟ - ببخشید؟!؟!؟؟!!! - بخشیدم.اما چرا؟ - من باید بپرسم شما؟!شما تماس گرفتید. - ببخشید خب  فقط خواستم بدونم از کی باید عذر خواهی کنم. - خواهش.لطفا دیگه تکرار نشه - مرسی.من محمدم.شما؟ رو که نیس.آخه اسم من به تو چه؟فوضول ایکبیری ... منم بلدم اذیت کنم.بچرخ تا بچرخیم جناب مزاحم.خدایا ببخشیا! - الان من اسمو بدم مشکل حل میشه؟ - مگه مشکلی هست؟ - بله!شما دارین هم وقت خودتون هم وقت منو هدر میدید. - اوه ببخشید.حالا میشه اسمتو بگی؟ -نه! - بگو دیگه نفس؟اسمت چیه؟ ای خدا.این داره کرمامو قلقلک میده.شیطونه میگه بگو اسمم گدا علیه شرشو کم کن.اما خدا اذیتش حال میده.من که قصد دوستی ندارم.خودت میدونی بمیرم با هیچ پسری دوست نمیشم.اما این مزاحما رو باید تنبیه کرد .ببخش خدا. - نفس!اسمم نفسه.خداحافظ شما - سلام نفس خانم خوبی؟ گوشی بدبختمو پرت کردم رو تخت .روانپریش احمق.آخه بلدم نیستن مخ بزنن. بی خیال بابا. برای صرف صبحانه به آشپزخانه جلوس نمودم و برای شاید پنجمن بار در این ماه خانواده را به افتخار حضورم سر میز غذا نایل نمودم. بابام که از این کارم حسابی شاکی بود که اکثر وقتمو تنها تو اتاقم میگذرونم و زیاد وارد جمع خانواده نمیشم تا اومدم اولین لقمه رو بذارم دهنم با اخم و البته یه لحن کاملا بد که از دیدن من نشأت میگرفت گفت: - یه وقت کوپنامون تموم نشه.کم تر خرج کن بیشتر ببینیمت. خیلی ناراحت شدم.بابام تا حالا با من خوب صحبت نکرده بعد انتظار داره مدام پیشش باشم؟هه! آوا نذار بشکنه نه خودت نه بغضت! به زور لبخند زدم.سعی کردم حرفشو مثل همیشه به شوخی بگیرم. *از وقتی شوخی اختراع شد؛هیچ حرفی تو دل کسی نموند* بابا غذاشو ول کرد.کتشو از رو مبل برداشت و رفت دم در تا کفشاشو بپوشه.در همون حال که داشت با پاشنه کش ور میرفت گفت: - خانم چیزی لازم نداری؟ - نه.خدا به همرات... - نغمه تو چیزی نمیخوای دخترم؟ پوزخند زدم.نغمه هم متعجب از کلمه ای که شنیده بود راه نیمه رفته تا اتاقش رو برگشت و کنار من اما خلاف جهت من رو به بابا ایستاد و به گفتن نه مرسی اکتفا کرد.منم رفتم سمت اتاقم و زیر لب خداحافظی به بابا گفتم.که البته بی جواب بود. به تختم پناه بردم.به تخت سهیل.بعد دو سال هنوز بوی عطر سهیلو میده.هق هقمو زیر پتو با گذاشتن صورتم رو بالش خفه کردم.زار میزدم.سخت بود تحمل خانواده ای که نخوانت.پدرو مادر پسر پرستی که اصلا دخترا رو آدم حساب نمی کنن.قراره یه دختر داشته باشن که اونم زن پسرشونه. لا اقل تا وقتی سهیل بود شاید تمام توجه مال او بود.شاید به من و نغمه توجهی نمیشد.شاید خودشم بد تر از مامان و بابام برخورد میکرد. اما حد اقل اینجوری از بابا سرکوفت و کنایه هم نمیشنیدیم بدلیل اینکه دختریم. دستی رو رو شونم حس کردم. اشکامو قورت دادم و سرمو بلند کردم.نغمه .... دوباره شد مادرم.دوباره مهربون شد.سرم رو تو بغل گرفت و موهامو نوازش کرد و روسرم رو بوسید. این مادرم بود.نه اون زنی که منو زایید.نه اون زنی که اوج توجهش به بچش مادیه .فکرش انقدر محدود و دیدش انقدر کوچیک هست که نیاز یه بچه به پدر و مادرو فقط تو پول تو جیبی و لوازمی میبینه که برای بچش میخره.اون مادر نیست.این زنی مادره که الان داره نوازشم میکنه.محبت میکنه.از بوسیدم منزجر نمیشه.حد اقل وقتی ضعفمو احساس میکنه آرومم میکنه. 15 سال بزرگم کرده .من برای اون زن اسما مادر شاید فقط ثمره لذتی باشم که با شوهرش بردن؛و چقدر ناراحت شدن که چرا ثمره عشقشون پسر نبوده!و مدام نا شکری کنن که مگه ما چه خبط و خطایی کردیم که خدا باید بهمون دختر بده؟اونم دوتا! سرمو از رو شونه اش برداشتم و تو چشای خیسش نگاه کردم. - چ..چه...چه...چرا؟ - چون دختریم.چون پسر نیستیم.چون بد بختیم. - من میخوام پسر باشم -احمق نباش.اونا نمیفهمن دخترو خدا به هر کسی نمیده.قدر خودتو بدون.خودتو مث من بد بخت نکن.من یه مدل تو یه مدل.توام مثل من میشی ؛ دوباره برمیگردی همون خونه اول تازه با شرایط بدتر. اینبار محکمتر بغلش کردم و به خواهرم فکر کردم.به اون که واقعا شرایطش بد تر از منه. چرا الان خواهرمن باید تو سن بیست و پنج سالگی اسم زن بیوه رو دوش بکشه و زیر بار حرفای همه له بشه و دم نزنه. دستاشو از دورم باز کرد.یه نفس عمیق کشیدم.باز هم شدیم همون آوا و نغمه ای که بودیم. لبخندی به من زد و گفت: - بریم بیرون؟من خرید دارم. با لحن مسخره ای گفتم - به بابا میگفتی دخترشششششششششششش! - با پوزخند میگه:آره خوووبببب!حالا میایی یا تنها برم؟ - منم باید یه چیزایی بخرم. - پس آماده شو. و از اتاقم رفت بیرون.منم برای اینکه بیشتر تو خونه نمونم سریع مانتو وشلوار و مقنعه مشکیمو پوشیدم. و چادرم رو هم سر کردم.موبایلموگذاشتم تو جیبم و کارت اعتباریمو هم برداشتم تا بدم نغمه بذاره تو کیفش! خودم عادت نداشتم کیف بردارم.مامان و نغمه دیگه عادت کردن وسایل من رو تو کیفاشون برام حمل کنن.هرچند غر میزدن اما تحمل غرغرای اونا راحتتر از تحمل کیفه!(نه؟) با نغمه از خونه خارج شدیم و بی مقصد تو پیاده رو قدم میزدیم.از هر مغازه ای که باز بود دیدن میکردیم.که با وارد شدنمون به خیابان ولی عصر و دیدن آتلیه (.......) یاد عکسام افتادم که پری روز انداختم و امروز باید تحویل میگرفتم.با سرعت و با صدایی که نا خواسته بلند شد گفتم: - نغمه نغمه نغمه نغمه! - ها ؟ چته ؟ - بیا بیا بیا! - چته؟چرا همش سوزنت گیر میکنه؟ - عکسام! - کدوم عکسات؟ - عکسای مدرسم! - خب ؟ - بابا عکسامو باید برم از اون آتلیه هه بگیرم. - خب این این همه کولی بازی داشت؟بعدشم.من بابات نیستم. بازم تلخ شدم. - آره اگه بابام بودی الان بغل دستت تو خیابون راه نمی رفتم. - انقد فکرشو نکن.بیا بریم عکساتو بگیریم تا پاک نشدن. - نپاکیدن! - حالا همون که تو گفتی!بریم. آتلیه کوچیکی بود.اون موقعی که واسه گرفتن عکس اومدم فقط یه دختر بود.اما الان دوتاپسرن. چه شیفت بندی باحالی.(قابلیتهای بانوان رو حال کنید) پسری که ظاهر تغریبا جلفی داشت و علاوه بر با نمکی ،شیرین هم میزد مدام قصد نخ دادن داشت که موفق هم نشد.و در آخر با این حرف اون پسر دیگه که فهمیدیم برادرشه دست از سیریش بازی برداشت - ببخشید این داداش من زیادی شوخ و شیطونه!ببخشیدش. - ا؟مسعود؟مـ.... - بله!البته اگه شوخ در قرون ده تا بیست رو به حساب بیاریم.(دیوانه) با این حرفم پسری که اسمش مسعود بود برگشت سمتم و سعی داشت لبخند محو رو لبش کنترل شده باشه.باز خیط کاشتم.یارو شوخه عصبی شد.اومد حرفی بزنه که مسعود گفت - امر دیگه ای نسیت؟ - نه ممنون! - خداحافظ. - خدانگهدار و دستم توسط نغمه کشیده شد.به بیرون مغازه که رسیدیم نفس حبس شدم رو خالی کردم.نغمه دستموول کرد و یه چشم غره رفت و راهشو کشید و رفت.منم با هزارتا ناراحتی راه افتام دنبالش.اصلا دوس نداشتم انطوری برخورد کنم.اما به قول مامان زبون که نیست.نیش عقربه. آخرشم با همین زبون سره خودمو به باد میدم. ********************************** ((((راوی)))) هردو به در خیره بودند.مسعود با خنده و میثم با حرص و غضب.میثم سریع تر نگاهشو از در به مسود منطق کرد که مسعود متوجه نگاه میثم شد و این بار خندش رو بی هیچ کنترلی رها کرد که باعث شد میثم حرصیتر بشه. - چته میخندی؟ها؟ - هی هی هیچی بابا!تاحالا هی هی هیشکی نتونسته بود ده هه هه هن تورو ببنده.حا حا حال کردم. - حالا تو ام این جونری وسط خنده حرف نزن.ملت فک میکنن گنگی! - خب بابا!حالا چرا کفری شدی؟ - کفری نشم؟دختره به من میگه آشغال. - احمق.شوخ تو قرن 5تا7 آشغال بود.اون گف قرن 10تا20.یعنی دیوانه. - واقعا؟(با لحن خانوم شیرزاد!!!) اما بعد از لختی سکوت (اوهوع!) میگه:ولی بازم دلیل نداره.من هنوز ازش ناراحتم. - میثم چرا مث دخترا شدی؟ - برو بابا!حال ندارم.میرم خونه. بازم برای نگهداشتن میثم باید التماس میکرد؟ - میثم بمون کارا زیاده. - به سمیر زنگ بزن.میاد کمکت! ************************************* ((((مسعود)))) خودت خواستی! - باشه.پس شاسیارم میدم سامی بزنه. با سرعت ومپایرا چرخید - مگه سامیم میاد؟ قیافه حق به جانبی گرفتم و گوشه چشمی نازک کردم - با اجازتون تو راهه! - من میرم ناهار بگیرم بیام کمکتون.نمیخواد به سمیر بزنگی اون خودش کار داره.فعلا! سری تکون دادموبا خنده به برادره عاشقم که داشت میرفت واسه عشقش ناهار بخره نگاه میکردم. سامی یا همون سامره که اینجا کارای مونتاژ و میکس کارای عروسیارو انجام میداد دو ساله با من کار میکنه.درست همون موقعی که تازه که مدرک عکاسیمو گرفتمو خواستم آتلیه باز کنم اومد واسه کار.از همون اول با هم صمیمی شدیم.میثم هم فکر کنم از همون اول عاشقش شد و واسه اینکه بهش نزدیک شه اومد با ما کار کنه.البته طبق قرار معلوم فقط روزایی که سامی هست میاد سر کار. سامی هم دختر خوبیه.از اقوام کردن.کرد بانه..باباش مرز بان بوده و وقتی شهد میشه به مادرش و خودش تهمت نا روا میزنن و پشتشون صفحه میزارن.اونام میان تهران.سامیم واسه اینکه بتونه کمک خرج مادرش بشه تا دااش کوچیکشو بفرستن مدرسه میره دنبال کار.اما با مدرک دیپلم تجربی کاری واسش نبود جز.....!!!.وقتی اینارو واسم تعریف کرد خودم بهش کار با کامپیوتر و دوربینارو یاد دادم وآوردمش سر کار. - به به.سلام جناب ملک .دستتو بده غرق نشی. به به!میگم این حلال زادس! - اولا علیک سلام. بعدشم کجا تشریف داشتید؟یک ساعت تاخیر! - آخه میدونی چیشد مسعود!؟ قرار داشتم. تازه نگاهم به دسته گل تو دستش افتاد.ناراحت شدم. - با کی؟ سامی لرزید و نگاهشو از من گرفت و زمینو نگاه کرد. .یا خدا منکه دهن باز نکردم!فکرم انقدر بلند بود؟؟؟؟؟ - سـ.سـسلام. به سمت میثم برگشتم.(پس این بود پرسید!) داشت منفجر میشد. رفتم سمتش که آرومش کنم.اما صدای بلندش جهت قدم هامو عوض کرد و چند قدم عقب تر رفتم. - پرسیدم با کی؟ خیلی بلند گفت. - ..... - لالی؟سامره با توام!با کی؟اینبار پرده های گوشم لرزید. این بار صداش در حد زمزمه بود:با کی قرار داشتی؟ دو باره انفجار:گفتم پیش کدوم خری بودی؟ من جای سامره ترسیدم.سامره آروم سرش و انداخت پایین و زیر لب گفت :با استادم و اشکاش سرازیر شد.دستم رو سر شونه سامی گذاشتم و به مسعود اشاره کردم بره اما اومد جای قبلی من روبروی سامره نسشت!چند دیقه بعد آروم گفت - میشه گریه نکنی؟ گریه سامره شدت گرفت . باز میثم ترکید. و آنچنان دستش رو روی میز کوبید که نا خواسته صورت من از درد جمع شد. - د لامصب میگم گریه نکن. و مثلا زیر لبی که فقط خودش بشنوه - مارو باش کدوم زبون نفهمی رو میخوایم ببریم باهاش زیر یه سقف زندگی کنیم. با هر یه کلمش چشای سامره گرد تر میشد! وقتی میثم دید سامی اونجوری نگاش میکنه گفت - ها؟چیه؟گریتو بکن!راحت باش! - چی شد؟ - چی چی شد؟گریه کن دیگه.چرا میخندی؟اگه اشک نداری بیا ! و لباس منو کشید و هلم داد سمت سامی - بیا.مسعود کمکت میکنه.گریه کنید. - آخه... - آخه و کوفت. ببینم استاد خرت کیه؟شمارش؟ - آخه... - انقد آخه آخه نکن میگم ش.... دیگه صداشون رو نشنیدم.چون صلاح دونستم که تنها باشن از آتلیه اومدم بیرون و حفاظم تا نصفه بستم و راه افتادم سمت فست فودی جایی که بشه این شیکمو یه جوری پر کرد.غذایی که میثم گرفت دیگه مزه عشق میده.من نمیتونم بخورم.خدا کنه این داداش ما هم سر و سامون بگیره. وارد سادویچی (_) شدم و پشت اولین میز نشستم.و سفارش پیتزا دادم که تک خوری هم کرده باشم.(چقد فروتن و راستگو!!!) خصوصی های عمومی ...
ما را در سایت خصوصی های عمومی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : شبنم shabzade بازدید : 355 تاريخ : پنجشنبه 24 مهر 1393 ساعت: 19:20