پست دوم رمان کاش دروغ بود!!!

ساخت وبلاگ
((((راوی)))) آوا هنوز هم داشت به رفتار بدش با برادر مسعود نامی که دیده بود فک میکرد و نغمه هم هر کار میکرد نمی تونست از فکر درش بیاره.یه لحظه چشماش برق میزنه. از آوا میپرسه - عذر خواهی کنی راحت میشی؟ - هوم؟ - کوفت.معذرت خواهی کنی راحت میشی؟ - اوهوم! - پس پاشو بیا. - کجا؟ حال داریا... و قبل ازاینکه بتونه حرف دیگه ای بزنه دستش کشیده شد و پرت شد رو صندلی که پشت یه میز دیگه بود. وتا سرشو آورد بالا با دیدن مسعود، قیافه متعجبش به ثانیه نکشیده تبدیل به قیافه غمگین و ناراحتی شد که دل مسعود رو لرزوند و مسعود تو دلش گفت: مطمئنأ اگه این دومین ملاقاتمون نبود حتما برای آروم گردنش بغلش میکردم. و از این حرف خودش بیشتر از وجود دختر و ناراحتیش تعجب کرد.اما به روی خودش نیاورد و با همون خنده همیشگی - خوشحالم بازم میبینمتون.اتفاقی افتاده؟ و آوا از این که انقدر احمقه که مردم مسخرش کنن و حرفی میزنه که الان مجبوره هم عذر بخواد هم تحمل کنه که یه نفر به چشم یه بچه نگاش کنه غمگین تر شد و اشکش در اومد. نغمه هم که مثل همیشه بیخیال آوا، ساندویچشو گرفت .گفت مال آوارم بدن به خودش.و چون میدونست آوا مقداری پول همراهشه راه افتاد سمت پارک تا به قرارش با ملیکا برسه و به آوا پیام داد که خودش به خونه برگرده. - خانوم.میشه بگید چرا اومدید اینجوری نشستید اینجا؟ - مـمــمن معذرت میخوام. و باز هق هقشو با گذاشتن دستاش رو دهنش قطع کرد.مسعود منظورش به کار آوا نبود . میخواست حالشو پرسیده باشه.واسه همین کلافه گفت : - من منظورم این نبود.عذر میخوام.خواستم دلیل گریتونو بدونم. - خب منم دلیل گریمو گفتم. و چندبار هق هق میکه و نفس عمیقی میکشه.و میگه: - واسه عذر خواهی اومدم.باید از برادرتونم عذر خواهی کنم. مسعود که کاملا قبول داشت که اگه میثم عصبی نمیشد بازم حرفاش رو دلش قلمبه میموند و به سامی هیچ حرفی نمیزد و باعث و بانی جرقه عصبانیت میثم رو این دختری میدونست که روبروشه .یه لبخند خوشگل زد که آوا رو از گریه در آورد - شما امروز خیلی هم لطف کردید.واقعا نمیدونم لطف امروز شمارو چطوری جبران کنم. آوا بازآمپرش بالا میزنه. - چرا منو مسخره میکنید؟ باز مسعود داشت تو لفافه حرف میزد و آوای نگیر هم جنبه بد ماجرارو برداشت کرد - نه به جان مادرم.امروز شما با عصبانی کردن داداشم باعث شدید از رو عصبانیت حرفاشو که خیلی وقته تو دلش مونده رو بگه.من واقعا ممنونم. - متوجه نمیشم! (گفتم آوا نگیره.مثل خودم)(خب حق داره.از داستان خبر نداره که)(تو حرف نزن.بذار بقیشو بنویسم) مسعود هم ماجرای میثم و سامی رو واسه آوا تعریف کرد.نا خودآگاه با هم احساس راحتی میکردن.انقد زیاد که یک ساعت و نیم نشستن و مسعود کل جریان رو همراه غذا خوردن واسه آوا تعریف کرد. وقتی غذاشون تموم شد همین که آوا اومد دهن واکنه برای مسعود پیام اومد. - چاکرتم داداش.همه چی حله حله.نمی خوای بیای؟این دختره از خجالت آب شد اینجا.بیا جمش کن. مسعود می خنده و پیام رو به آوا هم نشون میده و با درخواست آوا که برای عذر خواهی برن آتلیه پیش مسعود موافقت میکنه.چون ناخواسته دوست داره این دختر رو که هنوز اسمشم نمیدونه همراهی کنه.و به میثم پیام میده - الان با نیروی کمکی میام. و میثم با فکر اینکه سمیر رو داره میبره آتلیه میخنده و باز سربه سر سامره میذاره.به پیشنهاد آوا که حسابی جو گیره(بازم مثل من) از شیرینی سرا شیرینی میخرن و میرن آتلیه . اول مسعود حفاظ رو میده بالا و آوا رو میفرسته داخل و خودش حفاظ رو پایین میکشه و میره تو و با صحنه بدی مواجه میشه .آوا مثل گربه شرک داره نگاه میثم میکنه اونم مث (هر شخصیت وحشتناکی که دوس دارید.اما به قول خودم)پروفسور اسنیپ وایساده بود جلوش و داشت قدم قدم بهش نزدیکتر میشد -تو!تو اینجا اومدی واسه چی؟ها؟جواب بده! مسعود سری خودشو بین آوا و میثم میندازه - چیکار میکنی؟ - اون اینجا چیکار میکنه؟ - اومده از جنابعالی عذر خواهی کنه و هم تبریک بگه. میثم آروم میشه.اما سامره گنگ وایساده یه گوشه و داره به اونا نگاه میکنه و با برداشت بدی که راجع به میثم حرصی و دختر گریان کرده بود داره اشکش در میاد که میثم میگه - خواهش.شما بخوای با هر مغاذه داری یه بار اون برخورد رو بکنی تا آخر عمر باید معذرت خواهی کنی... .اینم خانوم بنده سامره. - سلام. - سلام. - به به.مسعود خیلی باحالی .فکرشم نمیکردم شیرینی بخری! - این فکر..... - دیبا هستم ! - بله!دیبا خانوم بود. و آوا از اینکه شهرتش رو به جای اسمش اشتباه گرفتن میخنده. - دست شماهم درد نکنه.خب اگه قبول کنید شماهم بمونید تو ضیافت ما؟خوشحال میشیم.من که فک کنم اینا مدیون شمان. حرفش چرت بود.اما سخت بود اعتراف کنه که نمیخواد اوا بره.حتی تو دلش... - خب جمعمون جمعه سمیرینا نیان؟ - سامی راست میگه.زنگ بزن سمیرینام بیان. - اگه قبول کنن!سمیرا رو که میشناسی؟(و با صدای دخترونه ای گفت)پس فردا مدرسه داره. همه خندیدندو میثم زنگ زد به پسری که اسمش سمیر بود و آوا متوجه شد با خواهرش یعنی سمیرا میان.یاد بچگیاش افتاد.#سمیر و سمیرا#. ترس کم کم داشت آوا رو میکشت.واقعا چرا اومد اینجا؟با دو تا پسر یه دختر.تازه بقیشونم تو راهن. این به کنار.کاش بکشنش.اگه نمیره مامان و باباش جفتشونو میکشن.که چرا جدا شدن.چرا های زیادی اوا رو تا سرحد مرگ برده بود.دستش مدام روی چاقوی تو جیبش بازی میکرد و دلش رو اروم میکرد.آوا تو حال خودش بود که تلفن مسعود زنگ خورد - جانم دادش؟ - جان و درد.شما تو آتلیه اید؟ و نگاهش به آوا افتاد و اوا بدتر ترسید.جواب داد - آره بخدا. - خدا رو قسم نخور.مچل میکنید دیگه؟ - بقرآن تو آتلیه ایم. کلمه آتلیه تو سرش پیچید. مدام افکار منفی سراغ میومد...نکنه بخوان یه کاری کنن بعدش باج بگیرن.ورنگش میپره. - در که بستس.میکشمت. - چیییی؟ الان میام.باشه باشه. و بعد زد زیر خنده.این خنده هم ترسناکترین خنده گودزیلایی بود واسه آوا. - بیچاره ها موندن پشت در.در بستس! یا خدا.درم بستس. مسعود رفت درو باز کنه .اوا هم میخواد دنبالش بره اما پاهاش از ترس سر شدن. بعد چند لحظه دقیقا وقتی آوا بلند میشه که بره.که نمونه... دختری چادری تغریبا هم قد آوا وارد میشه.سرش پایین بود تا چادرش رو پله ها زیر پاش نره.به محض اینکه سرش رو بلند کرد نگاشون تو نگاه هم قفل شد.اشک آوا داشت در میومد.یه لبخند زد - سمیرا! - آوااااااااا! خصوصی های عمومی ...
ما را در سایت خصوصی های عمومی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : شبنم shabzade بازدید : 141 تاريخ : جمعه 2 آبان 1393 ساعت: 20:06